نقاب

نقاب (توسط مازیار فرزین) 

تازه با صدای زنگ ساعت بیدار شدم

دستمو دراز می کنم که از بغل تختم نقابمو بر دارم،

یه چیزی به دستم می خوره

میارمش بالا میبنم یه نقاب دیگمه میندازمش زمین

  پا میشم رو تخت میشینم و

به دور تختم نگاه میکنم تا نقابمو پیدا کنم

اینور و اونور تختم چهار پنج تا نقاب افتاده

بالاخره از بینشون یکی رو که الان لازم دارم پیدا میکنم

و بنلد میشم میرم وبا شادی به همه  سلام می کنم .

دست و رومو میشورم و میشینم صبحونه می خورم…

یک ساعتی از بیدار شدنم گذشته که تلفن زنگ میزنه

مامان گوشی رو بر می داره و

بعد منو صدا میکنه که فلانی پشت خطه

با سرعت به اتاقم میرم و از کنار تلفن نقاب دیگرم رو بر میدارم

و با نقاب قبلی روی صورتم عوض می کنم بعد جواب تلفن رو میدم …

ساعت یازده شده باید برم تو محل خرید کنم. لباسامو عوض می کنم ..

به رخت آویز دم در نگاه میکنم نقابم نیست

با عجله میام اتاق به دنبال نقابم …وای خدای من  من چقدر شلختم

چطور صبح متوجه نشده بودم همه جا پره نقابه

درست نمیشه تو اتاق راه رفت باید

یه فکری به حالشون بکنم شاید تو یه قفسه بچینم

یا شایدم یه کمد خریدم براشون

حالا فعلا کار دارم باید برم بعدا یه فکری می کنم.

یه نگاه روی نقابا میندازم و نقاب مخصوصم رو پیدا می کنم

با سرعت نقاب صورتم رو رو زمین میندازم

و این یکی رو به صورت میزنم

با ابروهایی گره کرده از خونه میرم بیرون .

با میوه فروش وسوپری کلی چونه میزنم سر قیمت

و با دستای پر و قیافه حق به جانب خسته بر میگردم خونه

و خریدارو میریزم اینور اونور رو

مبل ولو میشم تخت خواهرمو میبینم که هنوز مرتب نشده

بهش غر میزنم و اونم با حرس جوابمو میده ،

منم کم نمیارمو جوابشو میدم و بحثمون ادامه پیدا میکنه ،

همینطور که در حال جر و بحثم به اتاق میرم تا موهامو مرتب کنم

که خودمو تو آینه میبینم ای وای هنوز نقابمو عوض نکردم

میگردم و از بین نقاب ها نقابم رو پیدا می کنم و نقاب ها رو جا به جا می کنم..

احساس آرامش می کنم

خواهرم همچنان داره غر  میزنه ولی نیازی نمیبینم که جوابشو بدم.

میرم آشپزخونه و در حالی که آهنگی رو زمزمه میکنم

سالاد رو آماده میکنم و میز رو میچینم.

ناهار می خوریم .

ساعت 2 بعد از ظهره رو تختم دراز کشیدم

و به وضعیت اتاقم نگاه میکنم باید یه فکری به حال

این نقاب ها بکنم تو اتاق جا واسه حرکت نیست ..

خسته شدم از دستشون ..

همیشه همین وضعیته

وسطها که مرتبشون میکنم دو روز مرتبا و دوباره همه چی بهم میریزه..

خستم می خوام یه چرت بزنم بعدا بهشون فکر میکنم.

ساعت 4 شده باید جلسه ای برم تند تند لباسامو میپوشم

و از روی زمین نقابی رو بر میدارم و با نقاب رو صورتم عوض میکنم…

باز نگام به وضعیت اتاق میافته وحشتناکه باید یه فکری کرد

شاید بهتر این باشه که منم مثل خواهرم یه نقاب هفت رنگ  بخرم

و اینا رو دور بندازم اون همه جا به کارم میاد…

حالا بعدا روش فکر میکنم…

تو آینه نگاه میکنم صورتم خیلی جدی شده ..

خوبه آمادم میرم به سمت جلسه ..

 سوار تاکسی شدم بغل دستیم بوی بدی میده

نگاهی بهش میندازم و پنجره رو باز میکنم…

باید نقاب صبرمو هم بر میداشتم …

وای… این راننده چرا اینجوری رانندگی  میکنه…

اه …چقدر ترافیکه سرسام گرفتم. میرسم جلسه….

وای چقدر شلوغه… همش تقصیر ترافیکه…

قانون اگه درست اجرا میشد نه ترافیک بود نه من دیر میرسیدم

همه چی همینجوریه هیچکی درست کاراشو انجام نمیده.

به سختی جایی برای نشستن پیدا میکنم و میشینم… ا

ه.. این چه سخنرانیه ..

معلوم نیست کی بهش مدرک دکترا داده…

چرت و پرت حرف میزنه… خسته شدم…

نگاه به ساعتم میندازم…

یک ساعت گذشته دیگه نمیتونم تحمل کنم …

پا میشم و میام خونه…

نقابمو عوض میکنم و خودمو تو اینه نگاه میکنم چقدر خستم.. .

رو مبل جلو تلویزیون ولو میشم و با کنترل کانل ها رو تند تند عوض میکنم..

زنگ در میخوره بابام درو باز میکنه

میگه بیا دوستاتن

فوری میرم اتاقم و نقابمو عوض میکنم و  میرم دم در …

بچه ها می خوان برن پارک اومدن دنبالم..

میرم لباسمو عوض میکنم و یه نگاه به آینه میندازم

صورتم خیلی شاد و سرحاله..

از اتاق میام بیرون و یخورده سر به سر مامانم میزارمو

و خداحافظی میکنم و میرم با دوستام پارک

با دوستا کلی جک تعریف میکنیم شوخی میکنیم ومیگیمو میخندیم…

خیلی خوش میگذره.

ساعت 10 شبه… روبروی آینه اتاقم واستادم و خودمو نگاه میکنم…

بر میگردم و یه نگاه بهنقاب های پخش و پلا روی زمین میندازم…

 باید یه فکری به حالشون بکنم

دیگه از دستشون خسته شدم…

رو زمین بین نقابها میشینم و بهشون نگاه میکنم باید مرتبشون کنم

ولی کجا بزارمشون… بعدا بهش فکر میکنم…

نه …

نمیتونم تحملشون کنم

بهتره فعلا زیر تخت بزارمشون تا بعد یه فکری بکنم

نقاب صورتمو بر میدارمو پرتش میکنم بین بقیه

بلند میشم تو آینه خودمو نگاه کنم

که تازه یادم میوفته که نقابو از رو صورتم بر داشتم …

بدون نگاه کردن به آینه دوباره میشینم رو زمین….

خستم…

نمیدونم چی کار باید بکنم…

اینهمه نقاب دیوونم میکنه…

گاهی وقتا دوست دارم بدون نقاب تو کوچه برم…

اما میترسم…

از اتفاقهایی که ممکنه بیافته میترسم…

نمیدونم مردم با یه آدم بی نقاب چه رفتاری میکنن..

اه…

ولش کن بابا بعدا بهش فکر میکنم…

نمیشه…

نمیتونم….

باید یه کاری بکنم..

فردا میرم نقاب هفت رنگ میگیرم….

آره این بهتره…

الانم همه اینا رو میندازم دور…  

ولی ..

اونوقت بی نقاب چطور برم نقاب بخرم…

بی خیال بزار یه روزم بی نقاب برم ببینم چه اتفاقی میافته

بعد دوباره از فردا نقاب جدیدمو میزنم…

میترسم…      

باید خودمو به بی خیالی بزنم..

آخرش اینه که آدم حسابم نمیکنن یا تحویلم نمیگیرن

یا فکر میکنن بی کلاسم یا…

بی خیال بابا یه روزه دیگه

روزدیگه که نقابمو بزنم منو نمیشناسن که یادشون بیافته.

یه باره…

به امتحانش می ارزه….  

  پا میشم میرم یه کیسه زباله بر میدارم میارم

و همه نقابهارو میندازم توش..  

  بابا و مامانو خواهرم با تعجب نگاهم میکنن…

خواهرم میگه عقلتو از دست دادی

چیکار داری میکنی..

  بابام میگه دخترم فکر کن، ا

ینجوری نمیتونی بری تو جامعه….

نگران نباشین فقط برای یه روز نقاب نمیزنم…

سر کیسه زباله رو میبندم و میبرم میزارمش دم در..

 میام تو اتاق…

به اتاق نگاه میکنم…

چقدر خوب شده…

حس خوبی بهم میده…

دوست دارم خودمو تو آینه ببینم

ولی میترسم…

آروم آروم با ترس و با چشمای بسته به سمت آینه میرم…

 باید امتحان کنم…

با یک بار که چیزی نمیشه…  

نفس عمیق میکشم و آروم چشمامو باز میکنم…

وای…                                                       

        خدای من

این منم….

چقدر زیبام….                                                

     چقدر زیبام….

چه حس خوبی دارم…                                

 یه آرامش عجیبی تو وجودم حس میکنم…

چرا باید این زیبایی رو پشت نقاب قایم کنم…

نکنه بقیه آدمهای زیر نقاب  هم زیبا باشن

باید به بقیه هم بگم که امتحان کنن….

به امتحانش می ارزه…     

 دوست ندارم دیگه نقاب بزنم…  

 ولی بقیه آدمها چی میگن…

 بی خیال…            

واسه چی این زیبایی رو مخفی کنم….

دیگه نقاب نمیزنم              

نه دیگه نقاب نمیزنم…           

      هیچوقت

 احساس میکنم آزادم

روزی نقاب هایم را به دور ریختم

و بی نقاب در کوچه پس کوچه های شهر دویدم،

 مردم بانگ بر آوردند که این مرد دیوانه است!

چنین بود که من دیوانه شدم!

و از برکت این دیوانگی به آزادی و امنیت رسیدم.

دیوانگیم را نمی پوشانم!

چون سال هاست نقاب هایم را دور ریخته ام!

می خواهم بی نقاب در میان این خلق نقابدار بمانم،

بی آنکه به فهمیده شدن بیاندیشم